عیب می جمله بگفتی
واژه کن خاطره همدم و همگامی چند
تازه کن قصه برای دل آرامی چند
کیست از دوست نگوید سخنی نامی چند
سال نو رفته نپرسیده ازو کامی چند
"حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند"
چون شب عید برایت شده ام عود و گلاب
درشگفتم که شده هر غزلت تازه جواب
با صدای سخن عشق برم دیده بخواب
یانه یک جرعه می از دفتر تو مثل صواب
"چون می از خم به سبو رفت و گل افگند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند"
گندم ابروی تو در سبدحاصل ماست
چشم ویرانگر تو خشت و گل منزل ماست
غارت مردم تو پاسگه محمل ماست
لعن و نفرین تو آغشته به آب و گل ماست
"قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند"
نو کن اندیشه و از رنج کلامت بگذر
در سرای قلم از بهره و کامت بگذر
و اگر رهگذرت کرد ندامت بگذر
شب پرستی کن و از شهوت نامت بگذر
"زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند"
از سیاهی که نوشتی قمرش نیز بگو
واژه را وا کن و نقد ونظرش نیز بگو
از گل و خار که گفتی ثمرش نیز بگو
عیب شبواژه شمردی ، اثرش نیز بگو
"عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت نکن از بهر دل عامی چند"
این همه علم و هنر چیست که در کار شماست
این چه سری است که هر دل پی دلدار شماست
همرهان کار جهان بسته به اشعار شماست
شاهی عالم و آدم کم دربار شماست
"ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند"
غم ندارد قلم نو نفس از خنجر ونیش
چه بسا هرزه که پاشیده نمک بر دل ریش
بد دلان راه مجویند در این مذهب و کیش
ونخواهید شبی گرگ شود دایه ی میش
"پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند"
آتش دفتر من شهر شلوغ تو بسوخت
شعر شب آمد و سنگینی یوغ تو بسوخت
بس کن ای شبزده عالم به دروغ تو بسوخت
حافظا خامی شعرم به بلوغ تو بسوخت
"حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند"
شعر از : محمد حسین داودی
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: glarishaگلاریشا